ماجرای جوانی که فلج بود و با توسل به امام رضا(ع) شفا پیدا کرد
شنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۳:۳۹ ب.ظ
ندایی درونی به او فرمان
برخاستن داد و... برخاست. گره نخ از مشبک ضریح سر خورد و جلوی پایش بر
زمین افتاد و او شگفتزده در خود نگریست که بر پای خود ایستاده است.
به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ حرم امام علی بن موسی الرضا(ع) پهنه پرتو فشانی انوار الهی و به فرمایش رسول خدا(ص) «قسمتی از بهشت»، یا دارالشفای دردمندان و خانه امید غم رسیدگان و محل نزول ملائک است. در هر لحظه از شب و روز که به زیارت حرمش بشتابی صحن و سرای ملکوتیاش را آکنده از شیفتگان و دلباختگانی مییابی که سرشک شوق از دیده میبارند و آرامش حضور در این بارگاه را بر جان خویش میافشانند چنان که گروهی برای رسیدن به مراد خویش انگشتانشان را حلقه ضریح کرده، عطش چشمانشان را با نگریستن به گلدستهها فرو مینشانند و تپش دلهای بیقرارشان را با نظاره به گنبد طلا آرامش میبخشند.
شکوه حرم رضوی از هر منظری که بنگری چشمنواز است و جذبهاش تکرار را بر نمیتابد و هر دردمندی، سالخورده یا میانسال یا خردسال، روی سوی تنها آرامشگاهی دارد که در آن امید خالصانه هیچ مخلصی رنگ نمیبازد.
پیرامون ضریح مطهرش هماره آکنده از ولایت پیشگانی است که هرگز دل به غیر بارگاه ولایت نسپردهاند و امیدی جز از این بارگاه نمیبرند و این احساس آسمانی خود را با فریاد کردن صلواتهای پیاپی به آگاهی میرسانند.
اشک دیدگان هر یک از آنها فریاد رسایی است گویای دردهاشان که تنها سرورشان عرض حال آنان را از سرشک دیدههاشان میخواند و بیهیچ گفتگویی خواسته ایشان بر میآورد.
آنچه در ادامه میخوانید ماجرای شفا یافتن فردی به نام علیرضا حسینی است که روزگاری دارای بیماری فلج پا بوده است و پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی(ع) آن را منتشر کرده است.
پشت پنجره اتاقش نشسته بود و با حالتی چشم به راه، بیرون را نظاره میکرد. هوا گرفته و خفه بود، ابرهای غلیظ و سیاه در آسمان به چشم میخورد و دل او نیز، مثل هوا، گرفته و ابری بود و ابر نگاهش، هوای باریدن داشت. یاد غمگین گذشته و درد لاعلاجی که به جانش افتاده و او را زمینگیر کرده بود، در خاطرش زنده شد. موجی از احساس غم، دریای وجودش را متلاطم کرد. هنوز خیلی جوان بود. نیاز به نشاط و شادمانی داشت، نه اندوه و گوشهنشینی و اسارت ویلچر و عصا. سرشار از نیرو و توان جوانی بود و مالامال از آرزو و آمال رنگین. به طاووسی میماند که وقتی چتر زیبای خود را میگشود تا سرشار از غرور و نخوت شود، به ناگاه با دیدن پاهای نازیبای خود، همه غرورش میشکست و با یأس و ناامیدی چتر زیبایش را میبست و از شور و شوق میافتاد. او با تمام شور جوانی، پایی علیل داشت که شادابی را از او گرفته و وی را به آدمی ملول و گوشهگیر مبدل کرده بود.
برای درمان فلج پاهایش به دکترهای زیادی مراجعه کرد، اما هیچ فایدهای نداشت. دکترها گفته بودند برای علاج بیماری او، باید پاهایش را عمل کنند و چنین کاری احتیاج به پول زیادی داشت که برای پدر او که کارگر ساده کارخانه چوببری بود، امکان نداشت. حقوق او کفاف زندگی خانواده چند نفرهشان را هم نمیداد، چه رسد به خرج بیمارستان و عمل و دارو و درمان.
علیرضا با نگاه خیس خود و یأس و ملال به بیرون مینگریست که همچنان باران ریز و تندی پشت پنجره شروع به باریدن کرده و آسفالت سیاه خیابان را مثل گونههای رنگ پریده و لاغر او خیس کرده بود، اشک را از نگاهش بر گرفت و چشمانش را به انتهای خیابان و جایی دوخت که پسرخالهاش لحظاتی پیش در پیچ آن از نگاهش پنهان شد. او آمده بود تا از علیرضا برای همراهی در سفر مشهد، وعده بگیرد، اما علیرضا که همه وجودش ملال و یأس بود، به او جواب رد داد.
خیابان همچنان خلوت و بیرهگذر بود. فقط گاهی نیزه چراغ اتومبیلی تاریکی شب را میدرید و عبور پر سرعت ماشینی از برابر پنجره بسته اتاق، برای لحظهای کوتاه سکوت را میشکست و باز سایه سنگین سکوت بر فضای خیابان میافتاد و سکوت، آنقدر سنگین بود که صدای پای باران بر آسفالت خیابان، از پشت پنجره بسته اتاق هم به گوش میرسید. سکوت در خانه او مچاله شده بود و آزارش میداد. دلش میخواست کسی بیاید و آن سکوت غم بار را از خانه بتکاند و او را از ملال و دلتنگی برهاند. نگاهش در پی یافتن یک هم صحبت بود، که رعدی غرید و سکوت خیابان را شکست. باد تندی وزیدن گرفت و موج خفیفی از بوی رطوبت باران و آوای حزین نوحهای غمگنانه را از لای درز پنجره، به داخل اتاق کشاند. با شنیدن آوای حزین نوحهخوان، برقی در ذهن پر ملال علیرضا جهیدن گرفت. از اینکه تا آن موقع چنان فکری به ذهنش نرسیده بود، خود را شماتت کرد. خیزی شادمانه برداشت و پنجره را گشود.
باد، نرمههای باران را به صورتش پاشید و او را غرق در لذت و شادابی کرد. از پیچ خیابان سایه پسرخالهاش هویدا شد. علیرضا سرش را از پنجره بیرون برد و صدایش را به بیرون فرستاد:
ـ آهای... پسرخاله!
پسرخاله، با شنیدن صدای علیرضا، به سمت او رفت، وارد خانه شد و علیرضا به استقبال او، تا جلوی در رفت.
ـ سلام پسرخاله!
ـ سلام، چی شده علیرضا؟
ـ من هم میآیم، میخواهم روز رحلت پیامبر(ص) در مشهد باشم.
ـ چه خوب. پس مسافری؟ قدمت روی چشم! اسمت را توی کاروان مینویسم.
شهر شلوغ بود و سیاهپوش، هیأتهای عزاداری تمام خیابانهای منتهی به حرم را پر کرده بودند. تا چشم کار میکرد، علم، بیرق و سینهزن و زنجیرزن بود. عزاداران مویهکنان و نوحهخوان، به سمت حرم میرفتند و علیرضا قطرهای از آن دریای پر تلاطم انسانی بود، که با چشمانی پر اشک و قلبی پر سوز بر ویلچرش نشسته بود و به سوی حرم میرفت. احساس عجیبی داشت. پر از شادمانی کودکانه بود. انگار خونی داغ و جوشان در زیر پوستش جریان یافته بود. قلبش مثل دریایی عظیم که توفانی شود و موجها را به ساحل بکوبد، میتپید و او صدای ضربان قلبش را در آن همهمه و شلوغی، به خوبی میشنید. وارد حرم شد، نور درخشان آفتاب همه صحن را پر کرده بود. علیرضا روبروی پنجره فولاد ایستاد و از همانجا دلش را به مشبکهای طلایی ضریح گره زد. عجز اشک در نگاه ملتمساش پیدا بود:
ای امام غریب! نمیدانم چه شد که دلم یکباره هوای تو را کرد و آمدم به زیارتت. توفیق را میبینی؟ درست روزی آمدم که مقارن با سالروز شهادت توست. به مظلومیت تو قسم، دیگر تحمل ندارم. کمکم کن و از این رنجوری نجاتم بده. سالهاست اسیر غم این دردم، اما هیچ وقت دلم چنین روشن هوای تو را نکرده بود. حتماً حکمتی در این تمنا و در این هوای خوش زیارت وجود دارد.
از ویلچرش پایین رفت و خود را کشان کشان تا پنجره فولاد رساند. رشتهای را بر مشبک ضریح گره زد و خود به نماز و نیاز ایستاد. تا شب در آنجا دخیل نشست و تمام خاطرات گذشته را جلوی چشمانش، دوباره جان داد. بلا با درد پا به سراغش آمد و کم کم توان حرکت را از او گرفت و او را زندانی چرخ و عصا کرد. از شرم و خجالت و زخم زبان بچهها، ترک تحصیل کرد و گوشهنشین خانه شد. با کسی حرف نمیزد و مثل تخته سنگهای کوه، بیحس و ساکت شده بود. به وضوح میشد فشار اندوه را از خطوط چهره و از نگاه محزونش خواند. پدر، مادر و برادران و خواهرش از دیدن او در آن حالت، رنجور و ملول بودند و روز به روز بر افسردگی و یأس آنان افزوده میشد. آنها برای بهبود علیرضا به هر دری زدند، از رمال و دعانویس گرفته، تا دکتر و آزمایش و بیمارستان، اما فایدهای نداشت. او دیگر از همه جا و همه کس ناامید شده بود، که پسرخالهاش به او پیشنهاد کرد با هم و همراه هیأت عزاداری به مشهد بروند:
ـ با این پای علیل چطور بیایم؟ سربار و مزاحم شما میشوم.
اما یکباره فکری به ذهنش آمد. دخیل بستن به ضریح امام(ع). پسرخاله را صدا زد و با او راهی سفر شد. سفر عشق.
صدای صلوات و ذکری مبهم از فضای پر همهمه صحن در گوشش پیچید. از رؤیا بیرون آمد. شب شال سیاهش را در همه جای صحن گسترده بود. نگاهش را به آسمان دوخت و به ستارگانی که در آن سوسو میزد، از احساس فرحبخشی که همه وجودش را پر کرده بود، غرق لذت شد. از دورها، آنجا که بام حرم با آسمان یکی شده بود، ستاره کوچکی هویدا شد و پیش آمد و بزرگ و بزرگتر شد و روشنایی فوقالعادهاش تمام اطراف او را فرا گرفت.
حسی به درونش سرک کشید، داغی مطبوعی به جانش افتاد و زوایای روح و جسمش را کاوید، پاهایش از هرم گرم آن لهیب، جانی دوباره گرفت و چیزی در درونش بیقراری کرد. ندایی درونی به او فرمان برخاستن داد و... برخاست. گره نخ از مشبک ضریح سر خورد و جلوی پایش بر زمین افتاد. او شگفتزده در خود نگریست که بر پای خود ایستاده و از ناتوانی پاهایش خبری نیست. مجموعهای در هم از مویه و گریه شد. گریهای که فریاد شادی او را در پی داشت. با غریو شادی او سکوت، ترکید و صحن حرم پر از همهمه عاشقانه شد. بوی تند و مطبوع عود در فضا پیچید. علیرضا در دریای آغوشی که به رویش گشوده شده بود، غرق شد. بر دستها بالا رفت و در امواج پرتلاطم آن شنا کرد و گریست.
اشکهایش، مثل قطرات باران بر سر جمعیت باریدن گرفت.
۹۰/۰۷/۱۶
داری
واقعاکارت عالیه بهت تبریک میگم
نظرت درمورتبادل لینک چیه؟
اگه میشه خبرشوبهم بده.