رهاورد نخستین سفر تبلیغی رسول الله(ص) به طائف
از مجموع تواریخ چنین بر میآید که پس از فوت ابوطالب و از دست دادن آن حامی و پناه بزرگ، رسول خدا(ص) در صدد برآمد تا در مقابل مشرکین حامی و پناه تازهای پیدا کند و در سایه حمایت او به دعوت آسمانی خویش ادامه دهد، از این رو در موسم حج و ایام زیارتی دیگر به نزد قبایلی که به مکه میآمدند میرفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها میخواست او را در پناه حمایت خود گیرند تا بهتر بتواند تبلیغ رسالت کند...
رسول خدا(ص)در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به همین منظور با یکی دو نفر از نزدیکان خود چون علی(ع) و زید بن حارثه و یا چنانکه برخی گفتهاند: تنها به سوی طائف حرکت کرد و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمیر بودند رفت، نام یکی عبد یالیل، آن دیگری مسعود و سومی حبیب بود.
پیغمبر خدا(ص) هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزاری را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یاری کنند، اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنی گفتند یکی از آنها گفت: من پرده کعبه را دریده باشم، اگر خدا تو را به پیغمبری فرستاده باشد!
دیگری گفت: خدا نمیتوانست کسی دیگری را جز تو به پیامبری بفرستد! سومی - که قدری مؤدبتر بود ـ گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نمیکنم، زیرا اگر تو چنانکه میگویی فرستاده از جانب خدا هستی و در این ادعا که میکنی راست میگویی، پس بزرگتر از آنی که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ میگویی و بر خدا دروغ میبندی پس شایستگی آن را نداری که با تو گفتگویی کنم.
*تنها کسی که در طائف مسلمان شد
رسول خدا(ص) مأیوسانه از نزد آنها برخاست - و به نقل ابن هشام - هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوی آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانی که میان ایشان رد و بدل شده بود، آگاه نسازند و این بدان جهت بود که نمیخواست سخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخی آنان نسبت به آن حضرت شود و شاید هم نمیخواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش در مکه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزای آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا(ص) خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف روزی بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهای مبارکش زدند و به این وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتیبی بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد و در سایه دیواری از باغهای خارج شهر آرمید تا قدری از خستگی رهایی یابد و خون پاهای خود را پاک کند و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعی و پناهگاه همیشگی خود یعنی خدای بزرگ کرده و شکوه حال به او برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت:
«اللَّهُمَّ إِنِّی أَشْکُو إِلَیْکَ ضَعْفَ قُوَّتِی وَقِلَّةَ حِیلَتِی وَهَوَانِی عَلَى النَّاسِ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ أَنْتَ رَبُّ الْمُسْتَضْعَفِینَ وَأَنْتَ رَبِّی إِلَى مَنْ تَکِلُنِی إِلَى بَعِیدٍ یَتَجَهَّمُنِی أَوْ إِلَى عَدُوٍّ مَلَّکْتَهُ أَمْرِی إِنْ لَمْ یَکُنْ بِکَ عَلَیَّ غَضَبٌ فَلَا أُبَالِی وَلَکِنْ عَافِیَتُکَ هِیَ أَوْسَعُ لِی أَعُوذُ بِنُورِ وَجْهِکَ الَّذِی أَشْرَقَتْ لَهُ الظُّلُمَاتُ وَصَلَحَ عَلَیْهِ أَمْرُ الدُّنْیَا وَالْآخِرَةِ مِنْ أَنْ یَنْزِلَ بِی غَضَبُکَ أَوْ یَحِلَّ عَلَیَّ سَخَطُکَ لَکِنْ لَکَ الْعُتْبَى حَتَّى تَرْضَى وَلَا حَوْلَ وَلَا قُوَّةَ إِلَّا بِک»
پروردگارا! من شکوه ناتوانی و بیپناهی خود و استهزای مردم را نسبت به خویش به درگاه تو میآورم، ای مهربانترین مهربانها! تو خدای ناتوانان و پروردگار منی، مرا در این حال به دست که میسپاری؟ به دستبیگانگانی که با ترشرویی مرا برانند یا دشمنی که سرنوشت مرا بدو سپردهای! خداوندا! اگر تو بر من خشمناک نباشی باکی ندارم، ولی عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است، من به نور ذاتت که همه تاریکیها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح میکند، پناه میبرم، از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضبت بر من فرو ریزد، ملامت حق توست تا آن گاه که خوشنود شوی و نیرو و قدرتی جز به دست تو نیست.
باغ مزبور تاکستانی بود متعلق به عتبه و شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند، به حال آن بزرگوار ترحم کرده و به غلامی که در باغ داشتند و نامش «عِداس» و به کیش مسیحیت بود، دستور دادند خوشه انگوری بچیند و برای آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو، خوشه انگوری چیده و در ظرفی نهاد و برای رسول خدا(ص)آورد، عداس دید چون رسول خدا(ص) خواست دست به طرف انگور دراز کند و خواست دانهای از آن بکند، «بسم الله» گفت و نام خدا را بر زبان جاری کرد، عداس با تعجب گفت: این جمله که تو گفتی در میان مردم این سرزمین معمول نیست!
رسول خدا پرسید: تو اهل کدام شهر هستی و آیین تو چیست؟
عداس: من مسیحی مذهب و اهل نینوا هستم!
رسول خدا(ص): از شهر همان مرد شایسته - یعنی - یونس بن متی؟
عداس: یونس بن متی را از کجا میشناسی؟
فرمود: او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم.
عداس که این سخن را شنید، پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روی پاهای خونآلود وی افتاد.
عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند، به یکدیگر گفتند: این مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسیدند: چرا سر و دست و پای این مرد را بوسیدی؟
گفت: کاری برای من بهتر از این کار نبود، زیرا این مرد از چیزهایی خبر داد که جز پیغمبران کسی از آن چیزها خبر ندارد.